استادی با شاگرد خود از میان
جنگلی می گذشت. استاد به
شاگرد جوان دستور داد نهال
نورسته و تازه بار امده ای را
از میان زمین برکند.
جوان دست انداخت و براحتی ان
رااز ریشه خارج کرد.پس از
چندقدمی که گذشتند٬ به درخت
بزرگی رسیدند که شاخه های
فراوان داشت .استاد گفت:این
درخت راهم از جای بر کن.
جوان هرچه کوشید
٬نتوانست.استاد گفت:
بدان که تخم زشتی ها مثل کینه
٬حسدو هرگناه دیگر هنگامی که
در دل اثر گذاشت٬ مانند ان
نهال نورسته است ٬ که براحتی
می توانی ریشه ان رادر خود
برکنی٬ولی اگر ان را
واگذاری٬بزرگ و محکم شودو
همچون ان درخت در اعماق جانت
ریشه زند.پس هرگز نمی توانی
انرا برکنی و ازخود دور سازی.