flover-gifs-015.gif

امروز هشتم اردیبهشت 402

امروز هشتم اردیبهشت هزار و چهارصد و دو شمسی

هشت روزه که سی ساله شدم

کنار دخترم دراز کشیدم و دارم کامنت دوستهای قدیمی وبلاگیم رو میخونم درحالی که دلم به شدت براشون تنگ شده و برای هر کدوم شون که پیغامی گذاشتم آرزو کردم ای کاش اتفاقی به وبلاگش سر بزنه و پیامم رو ببینه

اگر پیاممو ندیدین براتون توی همین لحظه بهترین ها رو آرزو میکنم

راستی اسمشو گذاشتم دیار ❤️

این منم

یه زمان دلم میخواست بدونم دوستام که تو وبلاگمن چه شکلی ان

شاید هنوزم سر بزنن هرچند بعید می‌دونم 

ولی این منم 

بمونه به یادگار از شبی که دلم برای وبلاگ نویسی و دوستهای بلاگفاییم تنگ شده 💔

 

 

 

دلم میخواد یک نفر؛فقط یک نفر دیگه کامنت بذاره که آره من هستم...

بعد از یک سال اومدم سر بزنم چقدر سوت و کوره 

کسب اینجا هست؟

امروز ۱ دی ماه ۹۶

کسی هنوز اینجا هست؟

ﺩﺭ ﻣﺴﯿﺮ ﻋﺎﺷﻘﯽ ﺍﻓﺴﺎﻧﻪ ﺑﺎﺵ

ﺩﺭ ﺗﻨﻮﺭ ﻋﺎﺷﻘﯽ ﺳﺮﺩﯼ ﻣﻜﻦ
ﺩﺭ ﻣﻘﺎﻡ ﻋﺸﻖ ، ﻧﺎﻣﺮﺩﯼ ﻣﻜﻦ! ...
ﻻﻑ ﻣﺮﺩﯼ ﻣﯽﺯﻧﯽ! ﻣﺮﺩﺍﻧﻪ ﺑﺎﺵ !
ﺩﺭ ﻣﺴﯿﺮ ﻋﺎﺷﻘﯽ ، ﺍﻓﺴﺎﻧﻪ ﺑﺎﺵ ... !
ﺩﯾﻦ ﻧﺪﺍﺭﯼ ، ﻣﺮﺩﻣﯽ ﺁﺯﺍﺩﻩ ﺑﺎﺵ!
ﻫﺮ ﭼﻪ ﺑﺎﻻ ﻣﯽﺭﻭﯼ ، ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﺎﺵ ! ...
ﺩﺭ ﭘﻨﺎﻩ ﺩﯾﻦ ، ﺩﻛﺎﻥﺩﺍﺭﯼ ﻣﻜﻦ !
ﭼﻮﻥ ﺑﻪ ﺧﻠﻮﺕ ﻣﯽﺭﻭﯼ ، ﻛﺎﺭﯼ ﻣﻜﻦ! ...
ﻋﺸﻖ ﯾﻌﻨﯽ ﻇﺎﻫﺮ ﺑﺎﻃﻦ ﻧﻤﺎ!
ﺑﺎﻃﻨﯽ ﺁﻛﻨﺪﻩ ﺍﺯ ﻧﻮﺭ ﺧﺪﺍ ! ...
ﻋﺸﻖ ﯾﻌﻨﯽ ﻋﺎﺭﻑ ِ ﺑﯽ ﺧﺮﻗﻪﺍﯼ!
ﻋﺸﻖ ﯾﻌﻨﯽ ﺑﻨﺪﻩﯼ ﺑﯽ ﻓِﺮﻗﻪﺍﯼ! ...
ﻋﺸﻖ ﯾﻌﻨﯽ ﺁﻥﭼﻨﺎﻥ ﺩﺭ ﻧﯿﺴﺘﯽ ،
ﺗﺎ ﻛﻪ ﻣﻌﺸﻮﻗﺖ ﻧﺪﺍﻧﺪ ﻛﯿﺴﺘﯽ!

و من کشته می شوم...

گاهی مینشینم و به شیطنت ها و بازیگوشی های کودکی ام فکر میکنم...
با اینکه یک دختر و بظاهر آرام بودم اما درعین حال دربسیاری از موارد رفتارهای پسرانه نشان می دادم و شاید همان رفتارها امروز در قالب های دیگری از جمله علاقه شدیدم به رشته جرم شناسی نمود کرده است.
11ساله بودم که به پدرم اصرار کردم راندن موتور سیکلت را یادم دهد و میدانستم پدرم هیچوقت دست رد به سینه ام نمی زند و این بارهم مستثنا نخواهد بود
خیلی زود با دو جلسه آموزش تمام نکات راندن موتور سیکلت را یادگرفتم و شاید اگر شرایط بهتری هم از لحاظ موقعیت اجتماعی و هم از لحاظ امکانات برایم وجود داشت اکنون حتی در مسابقات موتور سواری هم جزو برترین ها می شدم... اما یک دختر آن هم در شهر من برایش سخت است راندن موتور و تحمل گوشه کنایه های اطرافیان و متلک های پسران جوان...
اما رویای آن روزهای من امروز تبدیل به کابوس های شبانه ام شده است...از همان شبی که یک موتور سوار درست درب منزلم، همان آشیانه امنی که تمام ناراحتی ها و ترس ها را با دیدنش از یاد میبری، به من حمله کرد و اگر کلیدی که درحال چرخش در قفل بود فقط چندصدم ثانیه دیرتر با من همراهی میکرد نمیدانم چه اتفاقی می افتاد؟ او که در عین بی شرمی دست های گنده و وحشی اش را بر در فشار می داد و منی که از شدت وحشت حتی توان فریاد زدن و استمداد نداشتم...
آن وحشت گذشت..بعد از روزها و شب ها کلنجار رفتن با خودم و این پرسش که چرا نتوانتسم حتی فریاد بزنم...فکر می کردم آدم ضعیفی هستم...
آن شب را درست یادم هست...ساعت 8شب 20بهمن...
و درست 4ماه بعد ساعت8صبح 25خرداد... دوباره یک موتور سوار...درکوچه ای که همیشه از آن میگذشتم تا به خیابان اصلی برسم... به بهانه پرسیدن آدرس پیش روی من می ایستد و من که تجربه ترسناک آن شب را فراموش نکرده ام به سرعت می خواهم دور شوم...
گویا پشیمان شده است...میرود سمت موتورش و صدای روشن شدن موتور را می شنوم درحالی که قدم هایم را تند کرده ام که ناگهان صدای کوبیده شدن پایی بر زمین می شنوم...فرصتی برای برگشتن و دیدن صاحب صدا پیدا نمی شود که دستش را روی کتفم حس می کنم و برمیگردم... این بار مقاوم شده ام فریاد می زنم و به سمتش می دوم تا دوباره خودم را سرزنش نکنم...نزدیکش که می شوم چاقو می کشید و من به اجبار منصرف می شوم و رهایش می کنم...
دوستانم که می شنوند میگویند چقدر مقاوم شده ام...!!!
و من هرشب کشته می شوم...در کابوس های شبانه ام و هرشب درد ضرب چاقو و گاه گلوله تفنگ را در بدنم حس می کنم... نمی دانم چندماه یا چندسال باید بگذرد که تا صدای موتوری به گوشم می رسد وحشت زده به اطراف نگاه نکنم و صدای تپش های شدید قلبم را نشنوم؟!
اما من کنار نمی کشم...وقتی تصمیم گرفتم رشته ای خشن تر از احساسات لطیف یک زن انتخاب کنم و آن را ادامه دهم، وقتی تصمیم گرفتم در حد توان خودم اجازه ندهم در حق افراد مظلوم ظلم شود با این اتفاقات کوتاه نخواهم آمد...
آنقدر صبر میکنم تا بالاخره بر این تجربیات تلخ چیره شوم اما اگر روزی در منصبی باشم هیچ گاه اجازه نخواهم داد راکبین موتورسیکلت که زورگیری و سرقت می کنند به راحتی از چنگ قانون بگریزند...شاید لاقل دختری کمتر گریه کند...

حالمو یکی خیلی گرفته

این روزها هرچقدر بیشتر پیش میرم به این نتیجه میرسم که بعضی آدمها نه تنها لیاقت بخشیده شدن و فرصت دوباره ندارن بلکه لیاقت ترحم هم ندارن... یه عده هستن که اگه قرار نیس تا اخر تو زندگیت باشن نیازی هم نیس برای همیشه برن... اصلا اگه قرار باشه هرکسی که قرار نیس تو زندگیت بمونه برای همیشه هم خط بخوره که تا اخر باید تنها زندگی کنی و هیچکس دوربرت نباشه... بعضیا دوستهای خوبی هستن برات بعضی ها همکارهای خوبی و بعضی ها اساتید خوبی... کم هستن اونایی که میتونن برات جای خواهر نداشتتو پرکنن،برات مث برادر بزرگت باشن یا حتی یک همسر... قرار هم نیس همه اینجوری باشن چون بازم اینطوری نمیشه زندگی کرد... اما معتقدم وقتی با کسی دیگه نمیخای حرف بزنی به دلایل شخصی،یا اینکه باهاش دعوات میشه ک اونم منشاش دلایل شخصیه و میفهمی ادمی نیست که بخاد پای ثابت زندگی تو باشه بهتره اون دلایلو قاطی روابط همکاری یا هم کلاسی بودنتون نکنی...وقتی میبنیش رو برنگردونی ازش و اگه یه روز کمکی ازت خواست دریغ نکنی... همونطور که خیلی وقتها بهت توسط کسانی کمک شده که خودتم فکرشو نمیکردی!!!

ولی کم کم دارم میفهمم یه عده هستن که واقعا جزو همونایی ان که اگه روابطت باهاشون خراب شد باید از ریشه همه چیو قطع کنی... دیگه نباید ببینیش و اگر هم اتفاقی دیدیش سعی کنی ندیده باشی...!

اینا همون هایی هستن که از لطفت نقطه ضعف می سازن و تو سرت می زنن..همونایی که اگه بخای ببخشیشون پشیمونت می کنن...

همونایی که بهت ثابت میکنن لیاقت خوبی رو ندارن...باید مث خودشون بشی

درست مثل دیروز من... دیروز بعد آزمون فهمیدم خوبی کردنم به یکی چقدر اشتباه بوده...چقدر اعتقادم اشتباه بوده که گفتم اگه قرار نیست همراه هم باشیم لاقل دشمن همدیگه هم نباشیم... ولی اون چقد راحت یه جزوه بی ارزش رو دستاویز اذیت کردن من کرد! نمیدونم چرا فکر میکرد اونقدر برام مهمه...؟! شاید چون خیلی بچست...هنوز عقلش به این نمیرسه که ما تو دنیای آدم بزرگا وارد شدیم...ما تاچندوقت دیگه وکیل میشیم قراره دعوای بقیه رو حل و فصل کنیم اما نمیتونیم از پس دعوای خودمون بربیایم!

اینجور رفتارا برام مهم نیست اما چیزی که مهمه اینه که رفتارش بی اعتمادم می کنه به بقیه...میفهمم که جواب خوبی کردن بدیه...یادمیگیرم دیگه به کسی کمک نکنم... ناراحت میشم که وقتی می فهمه جزوه دستاویز خوبی برای اذیت کردنم نیست با بهانه های دیگه و پیام های دیگه مزاحمم میشه...ناراحت میشم ازینکه میخاد حواسمو پرت کنه تا نتونم درس بخونم تا شاید دلش خنک شه به تقاص اینکه بخاطر اشتباهاتش گفتم چشم پوشی نمی کنم...

اگه منم خاله زنک بودم هیچ مشکلی نداشتم...دوتا حرف اون میزد و سه تا من بارش میکردم و تا روزها باهم بحث میکردیم... اما خاله زنک نیستم.سختمه بحث بادیگران بخاطر هیچ و پوچ... یادم نمیاد آخرین باری که قهر کردم کی بود اما یادمه آخرین باری که با کسی بخاطر توهینش به من بحث کردم سال گذشته بود، یه خبرنگار و سر50تومن پول ناقابل و تعهدی که از زیرش در میرفت و بخاطر توهینش منجر به شکایت من به خبرگزاری مربوط و اخراجش از خبرگزاریش بود...

امیدوارم این یکی منو به این حدنرسونه...دارم با رفتارش کنارمیام...پیاماشو جواب نمیدم تا خسته شه ودست برداره ولی نمیدونم تا کی تحمل میکنمش؟ ادم بددهن و بی ادب رو نمیتونم تحمل کنم و الان دارم واقعا بزور صبوری میکنم...شاید چون برای این جور افراد کم توجهی از هرچیزی بهتره...بیشتر اذیتشون میکنه و ناامید ازینکه بحث هاشون به جایی نمی رسه!

واسه همین بیشتر خودمو درگیر درس میکنم...حتی کارهای متفرقه رو هم بیشتر انجام میدم تا حتی متوجه نشم کی پیام داده...

کاش یادبگیریم وقتی از چیزی یا کسی ناراحتیم زبون خودمون رو کنترل کنیم... یادبگیریم پل های پشت سرمون رو خراب نکنیم.... میدونم که چند وقت دیگه دوباره میاد و معذرت خواهی میکنه و میگه اون روز عصبانی بوده...اما هیچ توجیهی رو قبول نمیکنم همینطور که تا الان هیچکدوم توجیهاشو قبول نکردم...

چقدر آدما باهم فرق میکنن!!! من واون دقیقا هم سن همیم ولی اون همیشه تو نازونعمت و لی لی به لالا گذاشتن های مادرش بزرگ شده و من 8ساله بودم که تک تک مسائل زندگی و مشکلات زندگی رو درک کردم... اون همیشه از خانواده و دوربری هاش توقع داره هواشو داشته باشن و بهش رسیدگی کنن و من 16سالم بود که رفتم سرکار تا لاقل بتونم کمی از زحمت هایی که پدرم برای من کشیده جبران کنم و توقعی از کسی نداشته باشم...با اینکه می دونستم هیچ نیازی به سرکار رفتن من نداره...

حالا ازون ادم توقعی ندارم...چون میدونم دیدگاهش چقدر بامن متفاوته...فقط توقع دارم برای همیشه بره...دیگه پیامهاشو نبینم و باهاش رودرو نشم...همین

" در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست

رسمی نباش پیش من ... اینجا اداره نیست
قلبم سند به نام تو خورده ، اجاره نیست

شاید گناه می شود این بوسه ها ولی
آنجا که عشق امر کند ، هیچ چاره نیست

عشق نهفته در دل " من دوست دارمت "
ما بین صد هزار نهاد و گزاره نیست

تو نور آسمان منی و در کنار تو

یک ذره احتیاج به ماه و ستاره نیست

در چشم هات عشق نفس می کشد ولی
ابراز دوستی که به ایما اشاره نیست

با بوسه هات کار دلم را تمام کن ..
" در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست

پ.ن: مخاطب خاص نداره...قشنگ بود کپی کردم

معجزه عشق...

عشق اگر عشق باشد ؛

هم خنده هایت را دوست دارد ،

هم گریه هایت را .

هم شادی ات را دوست دارد ؛

هم غم هایت را

هم لحظه های شادابی ات را می پسندد ،

هم روز های بی حوصلگی ات را

هم دقایق پر ازدحامت را همراهی میکند ،

هم دقایق تنهایی ات را

عشق اگر عشق باشد ،

هم زیبایی هایت را دوست دارد ،

هم اخم هایت را در روزهای تلخی

هم سلامتت را می پسندد ،

هم روزهای گرفتاری و بیماری همراهی ات می کند

عشق اگر عشق باشد ،

با یک اتفاق ،

تو را تعویض نمی کند ،

همراهی ات می کند تا بهبود یابی

عشق اگر عشق باشد ،

هر ثانیه دستانش در دستان توست ،

در سختی و آسانی

تا ابد ..

.

.

.

صبر کن

عشق که شکل گرفت

لب ، قلب ، چشم ، گویا می شود

و ذهن

پاک می شود از غبار

آن وقت

با من باش ، همیشه ی من

اینم شانس من..

وبلاگم ریخته بهم

خیلی از پست هام حذف شدن

پست های سال93 و94تبدیل شدن به 92...

نظرات قاطی شدن با پستهای جدید...همه چی بهم ریخته

مث خونه ای که قراره اسبابشو جمع کنی و بری...

نمیدونم چرا این جوری شده؟؟؟

ما شرمنده تو ایم!

قـــــــــرآن ....!!!!

ما شرمنده‏ی توایم :

که تو را آواز مرگی ساخته‏ ایم

که هر وقت در کوچه‏ مان آوازت بلند می‏شود

همه از هم می‏پرسند: «چه کس مرده است؟»

قـــــــــرآن.....!!!!

ما شرمنده‏ی توایم:

اگر چند آیه از تو را به یک نفس بخوانند

مستمعین فریاد می‏زنند «احسنت. . . !»

گویی مسابقه ‏ی نفس است . . .

(دکتر شریعتی)

 

فقط خداست که می­داند وزن دعای پاک و خالص چقدر است.

 

زنی با لباسهای کهنه و نگاهی مغموم، وارد خواروبار فروشی محل شد و با فروتنی از فروشنده خواست کمی خواروبار به او بدهد.

وی گفت که شوهرش بیمار است و نمی­تواند کار کند، کودکانش هم بی­ غذا مانده­ اند.

فروشنده به او بی­ اعتنایی کرد و حتی تصمیم گرفت بیرونش کند. زن نیازمند باز هم اصرار کرد. فروشنده گفت نسیه نمی­دهد.

مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را می­شنید به فروشنده گفت: ببین خانم چه می­خواهد خرید او با من.

 

فروشنده با اکراه گفت: لازم نیست، خودم می­دهم!

- فهرست خریدت کجاست؟ آن را بگذار روی ترازو، به اندازه وزنش هر چه خواستی ببر !

زن لحظه­ای درنگ کرد و با خجالت، تکه کاغذی از کیفش درآورد و چیزی روی آن نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت.

همه با تعجب دیدند که کفه ترازو پایین رفت.

خواروبار فروش باورش نمی­شد اما از سرناباوری، به گذاشتن کالا روی ترازو مشغول شد تا آنکه کفه ها با هم برابر شدند.

در این وقت؛ فروشنده با تعجب و دلخوری، تکه کاغذ را برداشت تا ببیند روی آن چه نوشته است.

روی کاغذ خبری از فهرست خرید نبود، بلکه دعای زن بود که نوشته بود:

ای خدای عزیزم! تو از نیاز من باخبری، خودت آن را برآورده کن.

فروشنده با حیرت کالاها را به زن داد و در جای خود مات و مبهوت نشست.

زن خداحافظی کرد و رفت و با خود اندیشید:

فقط خداست که می­داند وزن دعای پاک و خالص چقدر است...

 

برگ در انتهای زوال می افتد و میوه در انتهای کمال بنگر که تو چگونه می افتی...؟!

 

پاییز ، بهاری ست که عاشق شده است

تلخ است که لبریز حقایق شده است

زرد است که با درد موافق شده است

عاشق نشدی وگرنه می فهمیدی

پاییز ، بهاری ست که عاشق شده است