سکوت سرشار از ناگفته هاست...

سکوت سرشار از ناگفته هاست...

سکـــــــــــــــــــــوت...
سکوت سرشار از ناگفته هاست...

سکوت سرشار از ناگفته هاست...

سکـــــــــــــــــــــوت...

19/9/99

99/9/19

میلاد... تولدم...

برای روز میلاد تن من


نمی خوام پیرهن شادی بپوشی
به رسم عادت دیرینه حتی،


برایم جام سرمستی بنوشی

برای روز میلادم اگر تو،
به فکر هدیه ای ارزنده هستی
منو با خود ببر تا اوج خواستن،


بگو با من که با من زنده هستی
که من بی تو نه آغازم نه پایان
تویی آغاز روز بودن من
نذار پایان این احساس شیرین


بشه بی تو غم فرسودن من

نمی خوام از گلهای سرخابی
برایم تاج خوشبختی بیاری
به ارزشهای ایثار محبت
به پایم اشک خوشحالی بباری


بذار از داغی دستهای تنها
بگیره هرم گرما بستر من
بذار با تو بسوزه جسم خستم


ببینی آتش و خاکستر من
ای تنها نیاز زنده موندن


بکش دست نوازش بر سر من
به تن کن پیرهنی رنگ محبت
اگه خواستی بیایی دیدن من
که من بی تو نه آغازم نه پایان
تویی آغاز روز بودن من
نذار پایان این احساس شیرین
بشه بی تو غم فرسودن من

سکوت...

سکوت سرشارازناگفته هاست... 

سکوت...

من هیچکس را دوست دارم و هیچکس مرا...

سکوت

منو ببخش عزیزم که از تو می گریزم
می سوزم و خاموشم تو خودم اشک می ریزم
از لحظه تولد سفر تقدیر من بود
تنم اسیر جاده دلم اسیر تن بود
یه قصه ی تازه نیست خونه به دوشی من
هراس دل سپردن عذاب دل بریدن
اگه یه دست عاشق یه شب پناه من شد
فردا عذاب جاده شکنجه گاه من شد
لحظه ی رفتنه دستاتو می بوسم
باید برم حتی اگه اونجا بپوسم
منو ببخش منو ببخش که ناگزیرم
باید برم حتی اگه بی تو بمیرم
دریایی از مصیبت پشت سرم گذاشتم
وقتی به تو رسیدم دیگه نفس نداشتم
من مرده بودم اما دوباره جونم دادی
هم گریه ی من شدی عشقو نشونم دادی
اگه یه شب تو عمرم چشمای من آسوده
همون یه خواب کوتاه زیر سقف تو بوده
اگه یه دست عاشق یه شب پناه من شد
فردا عذاب جاده شکنجه گاه من شد
لحظه ی رفتنه دستاتو می بوسم
باید برم حتی اگه اونجا بپوسم
منو ببخش منو ببخش که ناگزیرم
باید برم حتی اگه بی تو بمیرم


سکوت...

تلـــخ ترین رفتن ها ... 


رفتنی است که با سکـــوت شروع شود 


آری رفتن ها ....


 شــروعِ یک درد است 


بی پایان تلخ و عمیق..


تولدم مبارک...سکوت

سلام من،چطوری من؟

مزاحم تنهاییت نمیشوم،فقط خواستم تولدت را تبریک بگویم...

من،تولدت مبارک...

سکوت...

دلتنگیها...سکوت

دلتنگےهایَم را زیر بغل زَده‌ام 

نشستہ‌ام در انتظار روزهاےِ مبادا

سهم من از تــو 

همـین دلتنگـےهاییست ڪہ

بے دعوت مےآینـد

وخیال رفتن ندارند

سهم من از تو, سکوت....

دلتنگےهایَم را زیر بغل زَده‌ام

سکوت...فریدون مشیری

فریدون مشیری...


ای عشق ٬ شکسته ایم٬ مشکن ما را

این گونه به خاک ره میفکن ما را


ما در تو به چشم دوستی میبینیم

ای دوست مبین به چشم دشمن ما را


ای عشق ٬ پناهگاه پنداشتمت٬

ای چاه نهفته! راه پنداشتمت٬


ای چشم سیاه٬ آه ای چشم سیاه٬

آتش بودی٬ نگاه پنداشتمت


ای عشق ٬ غم تو سوخت بسیار مرا٬

آویخت مسیح وار بر دار مرا٬


چندان که دلت سوخت بیازار مرا!

مگذار مرا ز دست٬ مگذار مرا !


ای عشق در آتش تو فریاد خوش است

هر کس که در آتش تو افتاد خوش است


بیداد خوش است از تو٬ وز هستی ما

خاکسترکی سپرده بر باد خوش است!


ای دل به کمال عشق اراستمت

وز هر چه به غیر عشق پیراستمت


یک عمر اگر سوختم و کاشتمت

امروز چنان شدی که می خواستمت

میلاد...

برای روز‌میلاد تن من...

نمیخوام پیرهن شادی بپوشی...

برسم عادت دیرینه حتی...

برایم جام سرمستی بنوشی...

برای زوز میلادم اگرتو...

به فکر هدیه ای ارزنده هستی...

منو با خود ببرتا اوج خواستن...

بگو با من ..که با من زنده  هستی...

برای روز میلادم اگرتو...

سکوت...

سلام ای عشق دیروزی،منم آن رفته از یادی

که روزی چشمهایم را،به دنیایی نمیدادی


سلام ای رفته از دستی،که میدانم نمی آیی

و میدانم برای من،امیدی رفته بر بادی


به خاطر داریَم آیا؟!به خاطر دارمت آری!

سلام ای باور پاکی،که از چشمم نیفتادی


قلم آبستنِ بغضی،که میپیچد به خود هرشب

و میزاید تو را با درد،شبیهِ حس ِ میلادی


اسیر عشق من بودی،زمانی...لحظه ای...روزی

رهایت کردم و گفتم:پرستویم تو آزادی!


نوشتی:بی تو میمیرم،خرابت میشوم عمری

کنون فردای دیروز است،ببین حالا چه آبادی!!


عروس اطلسی هایم ،اگر رفتی خیالی نیست

اگر دل عقده ها دارد،ندارد هیچ ایرادی


غزل نخ میشود هر شب،قلم سوزن که میچرخد

و میدوزد برای من،کت و شلوار دادمادی


و در آغوش میگیرم،تو را هر شب،نمیبینی؟!

که با هر واژه ی شعرم،عجینی،مثل همزادی!


سکوتم را نکن باور،خودت هم خوب میدانی

که در اشعار من چیزی،شبیهِ داد و فریادی


حقیقت زهر تلخی بود،که آگاهانه نوشیدم

از این هم تلخ تر باشی،همان شیرینِ فرهادی


محمدرضانظری(لادون پرند)

سکوت...شاملوی بزرگ

اشک رازی‌ست

لب‌خند رازی‌ست

عشق رازی‌ست


اشک آن شب لب‌خند عشق‌ام بود.


قصه نیستم که بگویی

نغمه نیستم که بخوانی

صدا نیستم که بشنوی

یا چیزی چنان که ببینی

یا چیزی چنان که بدانی...


من درد مشترک‌ام

مرا فریاد کن.


درخت با جنگل سخن‌می‌گوید

علف با صحرا

ستاره با کهکشان

و من با تو سخن‌می‌گویم


نام‌ات را به من بگو

دست‌ات را به من بده

حرف‌ات را به من بگو

قلب‌ات را به من بده

من ریشه‌های تو را دریافته‌ام

با لبان‌ات برای همه لب‌ها سخن گفته‌ام

و دست‌های‌ات با دستان من آشناست.


در خلوت روشن با تو گریسته‌ام

برای خاطر زنده‌گان،

و در گورستان تاریک با تو خوانده‌ام

زیباترین سرودها را

زیرا که مرده‌گان این سال

عاشق‌ترین زنده‌گان بوده‌اند.


دست‌ات را به من بده

دست‌های تو با من آشناست

ای دیریافته با تو سخن‌می‌گویم

به‌سان ابر که با توفان

به‌سان علف که با صحرا

به‌سان باران که با دریا

به‌سان پرنده که با بهار

به‌سان درخت که با جنگل سخن‌می‌گوید


زیرا که من

ریشه‌های تو را دریافته‌ام

زیرا که صدای من

با صدای تو آشناست.


تقدیم بمناسبت دوم مرداد ماه سال مرگ شاملوی بزرگ...

سکوت...

تولد...سکوت...

27 


برای روز میلاد تن من،


نمی خوام پیرهن شادی بپوشی

به رسم عادت دیرینه حتی،

برایم جام سرمستی بنوشی

برای روز میلادم اگر تو،

به فکر هدیه ای ارزنده هستی

منو با خود ببر تا اوج خواستن،

بگو با من که با من زنده هستی

که من بی تو نه آغازم نه پایانم،

تویی آغاز روز بودن من

نذار پایان این احساس شیرین،

بشه بی تو غم فرسودن من

نمی خوام از گلهای سرخ و ابی،

برایم تاج خوشبختی بیاری

به ارزشهای ایثار محبت،

به پایم اشک خوشحالی بباری

بذار از داغی دستهای تنها،

بگیره هرم گرما بستر من

بذار با تو بسوزه جسم خستم،

ببینی آتش و خاکستر من

تو ای تنها نیاز زنده موندن،

بکش دست نوازش بر سر من

به تن کن پیرهنی رنگ محبت،

اگه خواستی بیایی دیدن من

که من بی تو نه آغازم نه پایانم....

لالایی.مریم حیدرزاده.سکوت...

من  دکلمه شو گوش دادم خیلی زیباست..

لا لا لا لا نخواب سودی نداره 

همون بهتر که بشماری ستاره 

همون بهتر که چشمات وا بمونه 

که ماه غصه اش نشه تنها بیداره 

لا لا لا لا نخواب باز هم سفر رفت 

نمیدونم به کارون یاخزر رفت 

فقط دردم اینه مثل همیشه بدون اطلاع و بی خبر رفت 

لا لا لا لا نخواب میدونه جنگه 

دست هر کی میبینی یه تفنگه 

یه عمره دور چشماش گشتم اما نفهمیدم که اون چشما چه رنگه 

لا لا لا لا نخواب زندونه دنیاسر ناسازگاری داره با ما

بشین باز هم دعا کن واسه اون که ما رو اینجا گذاشت تنهای تنها 

لا لا لا لا نخواب اون راه دوره خدا میدونه که حالش چه جوره 

توی خلوت میگم اینجا کسی نیست خداییش که دلم خیلی صبوره 

لا لا لا لا نخواب تیره است چراغم مثل اتشقشان میمونه داغم 

به جون گلدونا کم غصه ای نیست 

هزار شب شد هزار شب شد نیومد باز سراغم 

لا لا لا لا نخواب خواب که دوا نیست 

دل دیوونه داشتن که خطا نیست

میگن دست از سرش بردار نمیشه اخه عاشق شدن که دست ما نیست 

لا لا لا لا نخواب تنها میمونم کاش اون قدر چشماتو بدونم 

چرا چشمات پر خشم عزیزم مگه من مثل اون نامهربونم 

لا لا لا لا نخواب ماه رو نگاه کن 

من اسفند رو میارم تو دعا کن 

بگو برگرده پیش ما بمونه کتاب حافظ رو بردار و وا کن 

لا لا لا لا نخواب سرما تو راهه همیشه عمر خوشبختی کوتاهه 

میگن با یه فرشته اونو دیدن دروغه جون دریا اشتباهه 

لا لا لا لا نخواب تلخ جدایی کمر خم میشه زیر بی وفایی 

تو بیدار باش همه تو خواب نازن برای کی بخونم پس لالایی

لا لا لا لا نخواب تنهایی زرده اگه طولانی شه مثل یه درده اگه چشم انتظار باشی که 

هیچی دروغ میگی به دل که بر میگرده 

لا لا لا لا نخواب اشکت زلاله مثل بارون پای نخل وصاله 

من و تو هم شب و هم قلب و کشتیم ولی اون چی ؟ چقدر اون بی خیاله 

لا لا لا لا نخواب دنیا خسیسه واسه کم ادمی خوب مینویسه 

یکی لبهاش تو خوابم غرق خنده است یکی پلکاش تو خوابم خیسه خیسه 

لا لا لا لا نخواب عاشق یه سیبه همیشه سرخ و تب دار و غریبه 

تا اون بالاست رسیده است اما تنهاست پایین هم که بیوفته بی نصیبه 

لا لا لا لا نخواب اینجا سیاهی پر اما تو تنگه قصه ماهی 

اونی که ما ها رو بیدار نگه داشت الهی خواب باشه حالا الهی

لا لا لا لا نخواب تا اون بخوابه بشین انقدر تا که خورشید بتابه 

زمونی که یقین کردم بیدار شد بخواب با یاد عکسی که تو یه قابه 

لا لا لا لا بخواب بیدار حالا دیگه باید بخوابی پس لالالا بخواب 

دیگه تو میتونی بخوابی

ببین خورشید اومد بالای بالا 

لا لا لا لا این هم بود سرنوشتم 

این از امروزم و این از گذشتم 

نمیخوابم تا تو برگردی یک روز 

منم خواب رو واسه اون روز گذاشتم 

نمیخوابم تا تو برگردی یک روز 

منم خواب رو واسه اون روز گذاشتم

 سفر کردم که یابم بلکه یارم را

نجستم یار و گم کردم دیارم رو 

از اون روزی که من بار سفر بستم

به هر جایی که رفتم دربه در گشتم

فراموشم مکن من یار دیرینم

بیا خالیست جای تو به بالینم

تو رو در خواب های خویش می بینم

در آغوشم بگیر از خود رهایم کن

گرفتار سکوتم من صدایم کن

میان روزهای بیش جایم کن


سفر کردم که یابم بلکه یارم را

نجستم یار و گم کردم دیارم رو 

از اون روزی که من بار سفر بستم

به هر جایی که رفتم دربه در گشتم

فراموشم مکن من یار دیرینم

بیا خالیست جای تو به بالینم

تو رو در خواب های خویش می بینم

در آغوشم بگیر از خود رهایم کن

گرفتار سکوتم من صدایم کن

میان روزهای بیش جایم کن


سکوت... فروغ

★☆★☆★☆★☆★☆★☆★☆★☆★☆★



باز من ماندم و خلوتی سرد

خاطراتی ز بگذشته ای دور

یاد عشقی که با حسرت و درد

رفت و خاموش شد در دل گور

  

روی ویرانه های امیدم

دست افسونگری شمعی افروخت

مرده ئی چشم پرآتشش را

از دل گور بر چشم من دوخت

  

ناله کردم که ای وای، این اوست

در دلم از نگاهش، هراسی

خنده ای بر لبانش گذر کرد

کای هوسران، مرا می شناسی

  

قلبم از فرط اندوه لرزید

وای بر من، که دیوانه بودم

وای بر من، که من کشتم او را

وه که با او چه بیگانه بودم

  

او به من دل سپرد و بجز رنج

کی شد از عشق من حاصل او

با غروری که چشم مرا بست

پا نهادم بروی دل او

 

 من به او رنج و اندوه دادم

من به خاک سیاهش نشاندم

وای بر من، خدایا، خدایا

من به آغوش گورش کشاندم

  

در سکوت لبم ناله پیچید

شعله شمع مستانه لرزید

چشم من از دل تیرگی ها

قطره اشکی در آن چشم ها دید

 

همچو طفلی پشیمان دویدم

تا که درپایش افتم به خواری

تا بگویم که دیوانه بودم

می توانی به من رحمت آری

  

دامنم شمع را سرنگون کرد

چشم ها در سیاهی فرو رفت

ناله کردم مرو، صبر کن، صبر

لیکن او رفت، بی گفتگو رفت

 

وای بر من، که دیوانه بودم

من به خاک سیاهش نشاندم

وای بر من، که من کشتم او را

من به آغوش گورش کشاندم\



فروغ فرخزاد ..

سکوت...افلاطون

سکوت سرشارازسخنان ناگفته است...

افلاطون...


افلاطون راگفتند: چرا هرگز غمگین نمیشوی؟ گفت دل برآنچه نمی ماند نمی بندم.

فردایک راز است; نگرانش نباش. دیروزیک خاطره بود; حسرتش رانخور. و امروزیک هدیه است; قدرش را بدان و از تک تک لحظه هایت لذت ببر.*

از فشار زندگی نترسید به یاد داشته باشید که فشار توده زغال سنگ را به الماس تبدیل میکنه..

نگران فردایت نباش خدای دیروز و امروز خداى فرداهم هست...مااولین باراست که بندگی میکنیم. ولى اوقرنهاست که خدایى میکندپس به خدایى اواعتمادکن وفردا و فرداها رابه اوبسپار...

پدر...مادر...سکوت...


وقتی که 19 ساله بودی، اون، شهریه دانشگاهت رو پرداخت، همچنین، تو رو تا دانشگاه رسوند و وسائلت رو هم حمل کرد تو هم با گفتن یه خداحافظِ خشک و خالی ، بیرون خوابگاه ازش جدا شدی ، به خاطر اینکه نمی خواستی بهت بگن بچه مامانی و اون هموم جا خشکش زد

وقتی که 20 ساله بودی، اون، ازت پرسید که، آیا شخص خاصی(به عنوان همسر) مد نظرت هست؟ تو هم ، ازش تشکر کردی با گفتنِ: به تو ربطی نداره من خودم واسه زندگیم بلدم تصمیم بگیرم

وقتی که 21 ساله بودی، اون، بهت پیشنهاد یک خط مشی برای آینده ات داد تو هم، با گفتن این جمله ازش تشکر کردی : من نمی خوام مثل تو باشم ، فکرای تو قدیمی است و دنیا عوض شده

وقتی که 22 ساله بودی، اون تو رو، در جشن فارغ التحصیلی دانشگاهت در آغوش گرفت تو هم ازش پرسیدی هزینه سفر به اروپا را برام تهیه میکنی

وقتی که 23 ساله بودی، اون، برای اولین آپارتمانت ، بعنوان کادو یه عالمه اثاثیه داد تو هم پیش دوستات بهش گفتی : اون اثاثیه ها چقدر زشت هستن

وقتی که 24 ساله بودی، اون دارایی های تو رو دید و در مورد اینکه ، در آینده می خوای با اون ها چی کار کنی، ازت سئوال کرد تو هم چون دیگه هیکلت بزرگتر از اون شده بود با دریدگی و صدایی (که ناشی از خشم بود) فریاد زدی : مــادررر ، لطفاً ، با من کل کل نکنید اعصاب ندارم هر کاری بخوام میکنم

وقتی که 25 ساله بودی، اون، کمکت کرد تا هزینه های عروسی رو پرداخت کنی، و در حالی که گریه می کرد بهت گفت که: دلم خیلی برات تنگ می شه تو هم بجاش یه جای دور رو برای زندگیت انتخاب کردی که مادرت مزاحم نباشه

وقتی که 30 ساله بودی، اون، از طریق شخص دیگه ای فهمید که تو بچه دار شدی و به تو زنگ زد تو هم با گفتن این جمله ،ازش تشکر کردی، "همه چیز دیگه تغییر کرده" و چون خانومت میخواست بره پارک فوری قطع کردی

وقتی که 40 ساله بودی، اون، بهت زنگ زد تا سالگرد وفات پدرت رو یادآوری کنه تو هم با گفتن"من الان خیلی گرفتارم" ازش تشکر کردی و بهش تسلیت گفتی

وقتی که 50 ساله بودی، اون، دیگه خیلی پیر بود و مریض شد و به مراقبت و کمک تو احتیاج داشت تو هم با سخنرانی کردن در مورد اینکه والدین، سربار فرزندانشون می شن، ازش تشکر کردی

و سپس، یک روز بهت میگن مادرت در تنهائی مُرده و چند روز بعد جنازه بو گرفته اون را همسایه ها پیدا کردن و تو ............ و تو راحت میشی ، اما تمام کارهایی که تو (در حق مادرت) انجام ندادی، مثل تندر بر قلبت فرود میاد چون دیگه کسی نیست که فقط بخاطر خودت نه بخاطر چیزهای دیگه ، تو رو از صمیم قلب دوست داشته باشه

اگه مادرت هنوز زنده هست، فراموش نکن که بیشتر از همیشه بهش محبت کنی ....... و اگه زنده نیست، محبت های بی دریغش رو فراموش نکن و به راحتی از اونها نگذر و از خدا بخواه که اونها را بیامرزه حتی اگه فکر میکنی پدر مادر ایده آلی نبودند

همیشه به یاد داشته باش که به مادرت محبت کنی و اونو دوست داشته باشی، چون در طول عمرت فقط یک مادر و پدر داری ولی هزاران دوست ، هزاران فرصت تفریح ، هزاران ساعت وقت برای کارهای دیگه و .........

امروز وقتی مادرم را دیدم رویش را میبوسم و بهش میگم مامانی دوستت دارم و به دوستانم هم میگم که من از ته قلبم مامانم را دوست دارم

سکوت...

اگر دستم رسد روزی که انصاف از تو بستانم
قضای عهد ماضی را شبی دستی برافشانم

چنانت دوست می‌دارم که گر روزی فراق افتد
تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم

دلم صد بار می‌گوید که چشم از فتنه بر هم نه
دگر ره دیده می‌افتد بر آن بالای فتانم

تو را در بوستان باید که پیش سرو بنشینی
و گر نه باغبان گوید که دیگر سرو ننشانم

رفیقانم سفر کردند هر یاری به اقصایی
خلاف من که بگرفته است دامن در مغیلانم

به دریایی درافتادم که پایانش نمی‌بینم
کسی را پنجه افکندم که درمانش نمی‌دانم

فراقم سخت می‌آید ولیکن صبر می‌باید
که گر بگریزم از سختی رفیق سست پیمانم

مپرسم دوش چون بودی به تاریکی و تنهایی
شب هجرم چه می‌پرسی که روز وصل حیرانم

شبان آهسته می‌نالم مگر دردم نهان ماند
به گوش هر که در عالم رسید آواز پنهانم

دمی با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت
من آزادی نمی‌خواهم که با یوسف به زندانم

من آن مرغ سخندانم که در خاکم رود صورت
هنوز آواز می‌آید به معنی از گلستانم

چرا رفتی...؟ سکوت...


چرا رفتی چرا من بی‌قرارم
به سر سودای آغوش تو دارم
نگفتی ماه تاب امشب چه زیباست
ندیدی جانم از غم ناشکیباست
چرا رفتی چرا من بی‌قرارم
به سر سودای آغوش تو دارم

♫♫♫♫♫♫

خیالت گرچه عمری یار من بود
امیدت گرچه در پندار من بود
بیا امشب شرابی دیگرم ده
ز مینای حقیقت ساغرم ده
چرا رفتی چرا من بی‌قرارم
به سر سودای آغوش تو دارم

♫♫♫♫♫♫
چرا رفتی چرا من بی‌قرارم
به سر سودای آغوش تو دارم
نگفتی ماه تاب امشب چه زیباست
ندیدی جانم از غم ناشکیباست
چرا رفتی چرا من بی‌قرارم
به سر سودای آغوش تو دارم

♫♫♫♫♫♫

دل دیوانه را دیوانه‌تر کن
مرا از هر دو عالم بی‌خبر کن

♫♫♫♫♫♫

بیا امشب شرابی دیگرم ده
ز مینای حقیقت ساغرم ده
چرا رفتی چرا من بیقرارم
به سر سودای آغوش تو دارم

سکوت...

بعضی وقتها سکوت میکنی چون اینقدر رنجیدی که نمی خوای حرف بزنی . . . بعضی وقتهام سکوت می کنی چون واقعا حرفی برای گفتن نداری . . . گاهی مواقع سکوت یه اعتراضه. . . گاهی مواقع انتظاره. . . اما بیشتر وقتها سکوت واسه اینه که هیچ کلمه ای نمی تونه غمی رو که تو وجودت داری،توصیف کنه...........

خنده تلخ من...سکوت...

روی آوردن یک جامعه به طنز، آخرین مرحله مواجهه او با یک تراژدی جمعی است. وقتی جامعه ای به ساختن لطیفه در مورد تراژدی های اجتماع خود رو می آورد ، این بدان معنی است که دیگر امیدی به حل مشکل خود ندارد.

شاید این یکی از دلایلی است که هر موضوع فاجعه بار و تراژیکی در جامعه ما به سرعت به دست مایه ساختن گونه های مختلفی از طنز و لطیفه تبدیل میشود. جالب آنکه موضوع هرچه دردناکتر و فجیع تر، لطیفه ها به همان نسبت خنده دارتر است.

این کنش ناشی از ان است که جامعه بر اساس حافظه تاریخی خود از همان ابتدای رخداد هیچ امیدی به رفع و بهبود آن ندارد. بنا به عبارتی این رویکرد به معنی سرخوردگی اجتماعی است.

و شاید این شعر هم در تائید همین مدعاست که : خنده تلخ من از گریه غم انگیزتر است !!!!

همه لرزش دست ودلم...سکوت...

همه لرزش ِ دست و دلم از آن بود

که عشق

پناهی گردد ،

پروازی نه

گریزگاهی گردد.

 

آی عشق ، آی عشق

چهره ی آبی ات پیدا نیست.  

 

و خنکای مرهمی

بر شعله ی زخمی

نه شور ِ شعله

بر سرمای درون.

 

آی عشق ، آی عشق

چهره ی سُرخ ات پیدا نیست.

 

غبار ِ تیره ی تسکینی

بر حضور ِ وَهن

و دنج ِ رهایی

بر گریز ِ حضور،

سیاهی

            بر آرامش آبی

و سبزه ی برگچه

            بر ارغوان

 

آی عشق ، آی عشق

رنگ ِ آشنایت پیدا نیست.

هنگام وداع تو زبس گریه که کردم/دورازرخ توچشم مرانورنماندست

منو ببخش عزیزم که از تو می گریزم
می سوزم و خاموشم تو خودم اشک می ریزم
از لحظه تولد سفر تقدیر من بود
تنم اسیر جاده دلم اسیر تن بود
یه قصه ی تازه نیست خونه به دوشی من
هراس دل سپردن عذاب دل بریدن
اگه یه دست عاشق یه شب پناه من شد
فردا عذاب جاده شکنجه گاه من شد
لحظه ی رفتنه دستاتو می بوسم
باید برم حتی اگه اونجا بپوسم
منو ببخش منو ببخش که ناگزیرم
باید برم حتی اگه بی تو بمیرم
دریایی از مصیبت پشت سرم گذاشتم
وقتی به تو رسیدم دیگه نفس نداشتم
من مرده بودم اما دوباره جونم دادی
هم گریه ی من شدی عشقو نشونم دادی
اگه یه شب تو عمرم چشمای من آسوده
همون یه خواب کوتاه زیر سقف تو بوده
اگه یه دست عاشق یه شب پناه من شد
فردا عذاب جاده شکنجه گاه من شد
لحظه ی رفتنه دستاتو می بوسم
باید برم حتی اگه اونجا بپوسم
منو ببخش منو ببخش که ناگزیرم
باید برم حتی اگه بی تو بمیرم

سکوت...شعر...

... این شعر واقعا فوق العاده است



در خیالات خودم

در زیر بارانی که نیست

می رسم با تو به خانه،

از خیابانی که نیست


می نشینی روبرویم،

خستگی در میکنی

چای می ریزم برایت،

توی فنجانی که نیست


باز میخندی و میپرسی

که حالت بهتر است؟!

باز میخندم که خیلی،

گرچه میدانی که نیست


شعر می خوانم برایت،

واژه ها گل می کنند

یاس و مریم میگذارم،

توی گلدانی که نیست


چشم میدوزم به چشمت،

می شود آیا کمی

دستهایم را بگیری،

بین دستانی که نیست..؟!


وقت رفتن می شود،

با بغض می گویم نرو...

پشت پایت اشک می ریزم،

در ایوانی که نیست


می روی و

خانه لبریز از نبودت می شود

باز تنها می شوم،

با یاد مهمانی که نیست...!


بعد تو

این کار هر روز من است

باور این که نباشی،

کار آسانی که نیست...! .

روزگار...سکوت...

گرگ عاشق آهویی شد,

تمام دندان هایش راکشیدکه اورانخورد,آهوی اورفت·حالااومانده وبره هایی که به اومیخندند····

 این است رسم زندگانی ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺷﺒﻴﻪ ﺣﺮﻓﻬﺎﻳﺸﺎﻥ ﻧﻴﺴﺘﻨﺪ

ﺳﺎﺩﻩ ﻟﻮﺡ ﻧﺒﺎﺵ!!

ﻫﻴﭽﻜﺲ,ﺩﻳگرﯼ ﺭﺍ,ﺑﺮﺍﯼ ﭼﻴﺰﯼ ﻛﻪ ﻫﺴﺖ ﺩﻭﺳﺖ

ﻧﺪﺍﺭﺩ !

ﻋﻼﻗﻪ ﯼ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺑﻪ ﻫﻢ,ﺍﺯ ﻧﻴﺎﺯﻫﺎﻳﺸﺎﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﻴﺸﻮﺩ,

ﻧﻴﺎﺯﻫﺎیی ﻛﻪ ﺷﺎﻳﺪﺭﻭﺯﯼ,ﺁﺩﻡ ﺩﻳﮕﺮﻱ,ﭘﺎﺳﺦ ﺑﻬﺘﺮﯼ

ﺑﺮﺍﻳﺸﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ.


سلام. 
حال همه ی ما خوب است. 
ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور 
که مردم به آن شادمانی بی سبب میگویند. 

با این همه عمری اگر باقی بود٬ 
طوری از کنار زندگی میگذرم که نه زانوی آهوی بی جفت بلرزد 
و نه این دل ناماندگار بی درمان... 

تا یادم نرفته است بنویسم حوالی خوابهای ما سال پربارانی بود 
میدانم همیشه حیات آنجا پر از هوای تازه ی باز نیامدن است 
اما تو لااقل حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی 
ببین انعکاس تبسم رویا شبیه شمایل شقایق نیست؟ 

راستی خبرت بدهم خواب دیده ام 
خانه ای خریده ام 
بی پرده، بی پنجره، بی در، بی دیوار 
هی بخند 

بی پرده بگویمت 
چیزی نمانده است من چهل ساله خواهم شد 
فردا را به فال نیک خواهم گرفت. 
دارد همین لحظه یک فوج کبوتر سفید از فراز کوچه ما میگذرد 
باد بوی نامهای کسان من میدهد. 
یادت می آید رفته بودی خبر از آرامش آسمان بیاوری؟ 

نامه ام باید کوتاه باشد، ساده باشد، 
بی حرفی از ابهام و آینه، 
از نو برایت مینویسم: 

حال همه ی ما خوب است، 
اما تو باور نکن. 

تنهایی...سکوت...

چه دردیست
چه دردی است در میان جمع بودن 
ولی درگوشه ای تنها نشستن
برای دیگران چون کوه بودن 
ولی در چشم خود آرام شکستن
برای هر لبی شعری سرودن 
ولی لبهای خود همواره بستن
چه دردی است در میان جمع بودن 
ولی درگوشه ای تنها نشستن

به رسم دوستی دستی فشردن 
ولی با هر سخن قلبی شکستن
به نزد عاشقان چون سنگ خاموش 
ولی در بطن خود غوغا نشستن
به غربت دوستان بر خاک سپردن 
ولی در دل امید به خانه بستن
به من هر دم نوای دل زند بانگ 
چه خوش باشد از این غمخانه رستن

چه دردی است در میان جمع بودن 
ولی درگوشه ای تنها نشستن
برای دیگران چون کوه بودن 
ولی در چشم خود آرام شکستن
به رسم دوستی دستی فشردن
ولی با هر سخن قلبی شکستن
به نزد عاشقان چون سنگ خاموش 
ولی در بطن خود غوغا نشستن

به غربت دوستان بر خاک سپردن 
ولی در دل امید به خانه بستن
به من هر دم نوای دل زند بانگ 
چه خوش باشد از این غمخانه رستن
چه دردی است در میان جمع بودن 
ولی درگوشه ای تنها نشستن
برای دیگران چون کوه بودن 
ولی در چشم خود آرام شکستن

چه دردی است در میان جمع بودن 
ولی درگوشه ای تنها نشستن

فداتون بشم...

سلام دوستان عزیزم..

بعد ی مدت غیبت اومدم خدمتتون...

شرمنده همه عزیزانی هستم که تو این مدت اومدن سر زدن و منت سرم گذاشتن و قدم رو چشمم گذاشتن و به  وبلاگ خودشون سکوت سرزدن... فداتون بشم.دوستون دارم...