سر
کلاس ادبیات معلم گفت : فعل رفتن رو صرف کن - رفتم ... رفتی ... رفت ...
ساکت می شوم ، میخندم ولی خنده ام تلخ می شود استاد داد می زند : خوب بعد ؟
ادامه بده ! و من می گویم : - رفت ... رفت ... رفت ... رفت و دلم شکست ...
غم رو دلم نشست ... رفت و شادیم بمرد ... شور از دلم ببرد ... رفت ... رفت
... رفت ... و من می خندم و می گویم : خنده ی تلخ من از گریه غم انگیز تر
است .............. کارم از گریه گذشته به سیه
خوب بود حرفه دل من بود رفت رفت رفت .......................
هی
هی هی هی هووووووووووووووووووووووم
هوم
زیبا بود
خواهش