گلدون

مطالب داغ.تازه .تفریحی و به روز. برای شنیدن موسیقی فلش پلیر را فعال کنید

گلدون

مطالب داغ.تازه .تفریحی و به روز. برای شنیدن موسیقی فلش پلیر را فعال کنید

با خوردن این آبمیوه زیبا شوید

نوشیدن یک لیوان  آب پرتقال در روز به بهبود سلامت پوست، موها و ناخن ها کمک می کند و به زیبایی و شادابی چهره می افزاید.

کارشناسان سلامت و بهداشت عمومی در انگلیس تاکید کردند: آب پرتقال طبیعی سرشار از ویتامین C، پتاسیم و فولیک اسید است که همین ویتامین ها و املاح حیاتی موجود در این نوشیدنی بر خواص آن در بهبود سلامت بافت های بدن اضافه می کند.

روزنامه میدور در گزارشی در این باره آورده است ویتامین C در تولید کلاژن و یک ماده مغذی فوق العاده مفید موسوم به «لوتئین» نقش حیاتی دارد. هم چنین رنگدانه های زرد موجود در پرتقال با کاهش آسیب های پوستی ناشی از تابش نور خورشید مرتبط هستند و درعین حال میزان انعطاف پذیری و کشسانی پوست را افزایش می دهند.


داستان

مرد زاهد و روزی خداوند


روزی روزگاری، عابد خداپرستی بود که در عبادتکده ای در دل کوه راز و نیاز خدا میکرد، آنقدر مقام و منزلتش پیش خدا زیاد شده بود که خدا هر شب به فرشتگانش امر میکرد تا از طعام بهشتی، برای او ببرند و او را بدینگونه سیر نمایند...

 

بعد از ۷۰ سال عبادت ، روزی خدا به فرشتگانش گفت: امشب برای او طعام نبرید، بگذارید امتحانش کنیم آن شب عابد هر چه منتظر غذا شد، خبری نشد، تا جایی که گرسنگی بر او غالب شد. طاقتش تمام شد و از کوه پایین آمد و به خانه بت پرستی که در دامنه کوه منزل داشت رفت و از او طلب نان کرد، بت پرست ۳ قرص نان به او داد و او بسمت عبادتگاه خود حرکت کرد.


سگ نگهبان خانه بت پرست به دنبال او راه افتاد، جلوی راه او را گرفت...


 

مرد عابد یک قرص نان را جلوی او انداخت تا برگردد و بگذارد او براهش ادامه دهد، سگ نان را خورد و دوباره راه او را گرفت، مرد قرص دوم نان را نیز جلوی او انداخت و خواست برود اما سگ دست بردار نبود و نمی گذاشت مرد به راهش ادامه دهد.


مرد عابد با عصبانیت قرص سوم را نیز جلوی او انداخت و گفت : ای حیوان تو چه بی حیایی! صاحبت قرص نانی به من داد اما تو نگذاشتی آنرا ببرم؟


سگ به سخن آمد و گفت: من بی حیا نیستم، من سالهای سال سگ در خانه مردی هستم، شبهابی که به من غذا داد پیشش ماندم ، شبهایی هم که غذا نداد باز هم پیشش ماندم، شبهایی که مرا از خانه اش راند، پشت در خانه اش تا صبح نشستم...


تو بی حیایی، تو که عمری خدایت هر شب غذای شبت را برایت فرستاد و هر چه خواستی عطایت کرد، یک شب که غذایی نرسید، فراموشش کردی و از او بریدی و برای رفع گرسنگی ات به در خانه یک بت پرست آمدی و طلب نان کردی...مرد با شنیدن این سخنان منقلب شد و به عبادتگاه خویش بازگشت و توبه کرد...

زنی با رکورد دوقلو دار شدن

دوقلوهای بسیاری در دنیا وجود دارند و البته برخی از ان ها بی نهایت به هم شباهت دارند و کمتر می توان آن ها را از یکدیگر تشخیص داد.


به گزارش تکناز به نقل از باشگاه خبرنگاران، برخی از والدینی که فرزندان دوقلو دارند بر این عقیده هستند که این فرزندان گاهی بسیار خوب و در مواقعی بسیار خسته کننده می شوند ولی این در مورد “سارا جونز” بسیار متفاوت است.

این مادر ۳۳ ساله حالا رکورد دار در به دنیا آوردن دوقلو در دنیا است چرا که تا به حال سه بار فرزندانی دو قلو به دنیا آورده است. این در حالی است که او تنها فرد در انگلستان است که به این مورد دست پیدا کرده است و البته شانس وقوع چنین اتفاق ۵۰۰ هزار به یک است.

 


او می گوید شاید برای خانواده های دیگر داشتن فرزند دو قلو بسیار عجیب و خارج از چارچوب باشد اما در مورد خانواده ما این موضوع اصلا عجیب نیست و ما به آن عادت داریم.

او در ادامه افزود: برای اولین بار که فرزندانم دوقلو بودند بسیار خوشحال بودم و بار دوم شگفت زده شدم اما برای بار سوم دیگر نمی دانستم باید بخندم یا گریه کنم.

فرزندان بزرگ این خانواده ۱۰ ساله و دومین دو قلو ها دو ساله و سومین جفت از دوقلو ها تنها ۱۷ ماهه هستند. البته  مادر این دوقلو ها می گوید این روزها مشکلات اقتصادی زیادی برای آن ها رخ داده است و نمی توانند به خوبی از پس مخرج بر آیند.

شعر در مورد خدا

امروز فقط حال و هوای شکر دارم


پیش از اینها فکر می کردم که خدا 


 خانه ای دارد کنار ابرها

مثل قصر پادشاه قصه ها

خشتی از الماس خشتی از طلا

پایه های برجش از عاج و بلور

بر سر تختی نشسته با غرور

ماه برف کوچمی از تاج او 

 هر ستاره، پولکی از تاج او

اطلس پیراهن او، آسمان

نقش روی دامن او، کهکشان 

 رعدو برق شب، طنین خنده اش

سیل و طوقان، نعره توفنده اش

دکمه ی پیراهن او، آفتاب

برق تیغ خنجر او مهتاب

 هیچ کس از جای او آگاه نیست

هیچ کس را در حضورش راه نیست

بیش از اینها خاطرم دلگیر بود 

 از خدا در ذهنم این تصویر بود

آن خدا بی رحم بود و خشمگین

خانه اش در آسمان، دور از زمین

بود، اما در میان ما نبود

مهربان و ساده و زیبا نبود

در دل او دوست جایی نداشت

مهربانی هیچ معنایی نداشت

هر چه می پرسیدم، از خود، از خدا 

 از زمین، از آسمان، از ابرها

زود می گفتند: این کار خداست

پرس وجو از کار او کاری خداست

هرچه می پرسی، جوابش آتش است

آب اگر خوردی، عذایش آتش است

تا ببندی چشم، کورت می کند

 تا شدی نزدیک، دورت می کند

کج گشودی دست، سنگت می کند

کج نهادی پای، لنگت می کند 

با همین قصه، دلم مشغول بود 

خواب هایم خواب دیو و غول بود

خواب می دیدم که غرق آتشم

در دهان اژدهای سرکشم

در دهان اژدهای خشمگین

بر سرم باران گرز آتشین

محو می شد نعرهایم، بی صدا

در طنین خنده ای خشم خدا

نیت من، در نماز و در دعا

ترس بود و وحشت از خشم خدا

هر چه می کردم، همه از ترس بود

مثل از بر کردن یک درس بود 

مثل تمرین حساب و هندسه

مثل تنبیه مدیر مدرسه

تلخ، مثل خنده ای بی حوصله 

سخت، مثل حل صدها مسئله

مثل تکلیف ریاضی سخت بود

مثل صرف فعل ماضی سخت بود

گفتگو با خدا

تا که یک شب دست در دست پدر

 راه افتادم به قصد یک سفر

در میان راه، در یک روستا

خانه ای دیدم، خوب و آشنا

زود پرسیدم: پدر، اینجا کجاست؟

گفت اینجا خانه ی خوب خداست

گفت: اینجا می شود یک لحظه ماند

 گوشه ای خلوت، نماز ساده خواند

 با وضویی، دست و رویی تازه کرد

با دل خود، گفتگویی تازه کرد 

 گفتمش، پس آن خدای خشمگین

خانه اش اینجاست؟ اینجا، در زمین؟

گفت: آری، خانه ای او بی ریاست

فرش هایش از گلیم و بوریاست

مهربان و ساده و بی کینه است

مثل نوری در دل آیینه است

عادت او نیست خشم و دشمنی

نام او نور و نشانش روشنی

خشم نامی از نشانی های اوست

حالتی از مهربانی های اوست

قهر او از آشتی، شیرین تر است

مثل قهر مادر مهربان است

دوستی را دوست، معنی می دهد

قهر هم با دوست معنی می دهد

هیچکس با دشمن خود، قهر نیست

قهر او هم نشان دوستی ست

تازه فهمیدم خدایم، این خداست 

 این خدای مهربان و آشناست

دوستی، از من به من نزدیکتر

آن خدای پیش از این را باد برد

نام او را هم دلم از یاد برد

 آن خدا مثل خواب و خیال بود

چون حبابی، نقش روی آب بود

پله پله تا ملاقات خدا

می توانم بعد از این، با این خدا

دوست باشم، دوست، پاک و بی ریا

سفره ی دل را برایش باز کنم

می توان درباره ی گل حرف زد

صاف و ساده، مثل بلبل حرف زد

چکه چکه مقل باران راز گفت

 با دو قطره، صد هزاران راز گفت

می توان با او صمیمی حرف زد

مثل باران قدیمی حرف زد

می توان تصنیفی از پرواز خواند

با الفبای سکوت آواز خواند

می توان مثل علف ها حرف زد

با زبانی بی الفبا حرف زد

می توان درباره ی هر چیز گفت

می توان شعری خیال انگیز گفت

مثل این شعر روان و آشنا:

پیش از اینها فکر می کردم خدا…