ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
کمتر کسی پیدا می شود که نام دیوار چین را نشنیده باشد یا عکس های آن را ندیده باشد اما انتهای آن کجاست؟
این قسمت از دیوار چین که به "سر اژدها" معروف است در 300 کیلومتری شهر بیجینگ در کرانه دریای بوهای واقع شده است. سر اژدها در این منطقه بیست متر در دریا پیش رفته که انگار اژدها در حال آب خوردن است!
مرد زاهد و روزی خداوند
روزی روزگاری، عابد خداپرستی
بود که در عبادتکده ای در دل
کوه راز و نیاز خدا میکرد،
آنقدر مقام و منزلتش پیش خدا
زیاد شده بود که خدا هر شب به
فرشتگانش امر میکرد تا از
طعام بهشتی، برای او ببرند و
او را بدینگونه سیر نمایند...
بعد از ۷۰ سال عبادت ، روزی
خدا به فرشتگانش گفت: امشب
برای او طعام نبرید، بگذارید
امتحانش کنیم آن شب عابد هر
چه منتظر غذا شد، خبری نشد،
تا جایی که گرسنگی بر او غالب
شد. طاقتش تمام شد و از کوه
پایین آمد و به خانه بت پرستی
که در دامنه کوه منزل داشت
رفت و از او طلب نان کرد، بت
پرست ۳ قرص نان به او داد و
او بسمت عبادتگاه خود حرکت
کرد.
مرد عابد یک قرص نان را جلوی
او انداخت تا برگردد و بگذارد
او براهش ادامه دهد، سگ نان
را خورد و دوباره راه او را
گرفت، مرد قرص دوم نان را نیز
جلوی او انداخت و خواست برود
اما سگ دست بردار نبود و نمی
گذاشت مرد به راهش ادامه دهد.
سگ نگهبان خانه بت پرست به
دنبال او راه افتاد، جلوی راه
او را گرفت...
مرد عابد با عصبانیت قرص سوم
را نیز جلوی او انداخت و گفت
: ای حیوان تو چه بی حیایی!
صاحبت قرص نانی به من داد اما
تو نگذاشتی آنرا ببرم؟
سگ به سخن آمد و گفت: من بی
حیا نیستم، من سالهای سال سگ
در خانه مردی هستم، شبهابی که
به من غذا داد پیشش ماندم ،
شبهایی هم که غذا نداد باز هم
پیشش ماندم، شبهایی که مرا از
خانه اش راند، پشت در خانه اش
تا صبح نشستم...
تو بی حیایی، تو که عمری
خدایت هر شب غذای شبت را
برایت فرستاد و هر چه خواستی
عطایت کرد، یک شب که غذایی
نرسید، فراموشش کردی و از او
بریدی و برای رفع گرسنگی ات
به در خانه یک بت پرست آمدی و
طلب نان کردی...مرد با شنیدن
این سخنان منقلب شد و به
عبادتگاه خویش بازگشت و توبه
کرد...
امروز فقط حال و هوای شکر دارم
پیش از اینها فکر می کردم که خدا
خانه ای دارد کنار ابرها
مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتی از الماس خشتی از طلا
پایه های برجش از عاج و بلور
بر سر تختی نشسته با غرور
ماه برف کوچمی از تاج او
هر ستاره، پولکی از تاج او
اطلس پیراهن او، آسمان
نقش روی دامن او، کهکشان
رعدو برق شب، طنین خنده اش
سیل و طوقان، نعره توفنده اش
دکمه ی پیراهن او، آفتاب
برق تیغ خنجر او مهتاب
هیچ کس از جای او آگاه نیست
هیچ کس را در حضورش راه نیست
بیش از اینها خاطرم دلگیر بود
از خدا در ذهنم این تصویر بود
آن خدا بی رحم بود و خشمگین
خانه اش در آسمان، دور از زمین
بود، اما در میان ما نبود
مهربان و ساده و زیبا نبود
در دل او دوست جایی نداشت
مهربانی هیچ معنایی نداشت
هر چه می پرسیدم، از خود، از خدا
از زمین، از آسمان، از ابرها
زود می گفتند: این کار خداست
پرس وجو از کار او کاری خداست
هرچه می پرسی، جوابش آتش است
آب اگر خوردی، عذایش آتش است
تا ببندی چشم، کورت می کند
تا شدی نزدیک، دورت می کند
کج گشودی دست، سنگت می کند
کج نهادی پای، لنگت می کند
با همین قصه، دلم مشغول بود
خواب هایم خواب دیو و غول بود
خواب می دیدم که غرق آتشم
در دهان اژدهای سرکشم
در دهان اژدهای خشمگین
بر سرم باران گرز آتشین
محو می شد نعرهایم، بی صدا
در طنین خنده ای خشم خدا
نیت من، در نماز و در دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا
هر چه می کردم، همه از ترس بود
مثل از بر کردن یک درس بود
مثل تمرین حساب و هندسه
مثل تنبیه مدیر مدرسه
تلخ، مثل خنده ای بی حوصله
سخت، مثل حل صدها مسئله
مثل تکلیف ریاضی سخت بود
مثل صرف فعل ماضی سخت بود
تا که یک شب دست در دست پدر
راه افتادم به قصد یک سفر
در میان راه، در یک روستا
خانه ای دیدم، خوب و آشنا
زود پرسیدم: پدر، اینجا کجاست؟
گفت اینجا خانه ی خوب خداست
گفت: اینجا می شود یک لحظه ماند
گوشه ای خلوت، نماز ساده خواند
با وضویی، دست و رویی تازه کرد
با دل خود، گفتگویی تازه کرد
گفتمش، پس آن خدای خشمگین
خانه اش اینجاست؟ اینجا، در زمین؟
گفت: آری، خانه ای او بی ریاست
فرش هایش از گلیم و بوریاست
مهربان و ساده و بی کینه است
مثل نوری در دل آیینه است
عادت او نیست خشم و دشمنی
نام او نور و نشانش روشنی
خشم نامی از نشانی های اوست
حالتی از مهربانی های اوست
قهر او از آشتی، شیرین تر است
مثل قهر مادر مهربان است
دوستی را دوست، معنی می دهد
قهر هم با دوست معنی می دهد
هیچکس با دشمن خود، قهر نیست
قهر او هم نشان دوستی ست
تازه فهمیدم خدایم، این خداست
این خدای مهربان و آشناست
دوستی، از من به من نزدیکتر
آن خدای پیش از این را باد برد
نام او را هم دلم از یاد برد
آن خدا مثل خواب و خیال بود
چون حبابی، نقش روی آب بود
می توانم بعد از این، با این خدا
دوست باشم، دوست، پاک و بی ریا
سفره ی دل را برایش باز کنم
می توان درباره ی گل حرف زد
صاف و ساده، مثل بلبل حرف زد
چکه چکه مقل باران راز گفت
با دو قطره، صد هزاران راز گفت
می توان با او صمیمی حرف زد
مثل باران قدیمی حرف زد
می توان تصنیفی از پرواز خواند
با الفبای سکوت آواز خواند
می توان مثل علف ها حرف زد
با زبانی بی الفبا حرف زد
می توان درباره ی هر چیز گفت
می توان شعری خیال انگیز گفت
مثل این شعر روان و آشنا:
پیش از اینها فکر می کردم خدا…
به تازگی سازمان پژوهش های علمی و صنعتی کشورهای مشترک المنافع در استرالیا اعلام کرده که موفق به کشف گونه ای از ماهی ها شده است که می توانند کف دریا راه بروند.
این ماهی به «ماهی صورتی دست دار» معروف شده و از گونه ماهی های دست دار به شمار می آید که برای اولین بار در سال 1999 توسط دانشمندان کشف شدند.
نکته قابل توجه درباره این ماهی استفاده آن از باله های خویش برای راه رفتن در کف دریاها و اقیانوس های به جای شنا کردن است.
آیا تابه حال بااین مشکل مواجه بوده اید که برای نصب کابل جای کافی نداشته باشید؟ دیگر این مسأله مشکل به حساب نمی آید!
اگر تجربه این را داشته اید که برای اتصال دستگاهی به لپ تاپ ، به اندازه کافی پورت خالی نداشته و سردرگم بوده اید که دستگاههای دیگر را کجا متصل کنید، دیگر نگران نباشید. بهتره از Jiang Gonglue که این ایده متفکرانه به ذهنش رسیده است متشکر باشید.
او کابل USBطراحی کرده است که این کابل نیز به نوبه خود پورتUSB می باشد و بدین ترتیب شما می توانید به تعداد نامتناهی کابل USBرا بهم اتصال دهید. این ایده می تواند کارائی بسزائی داشته باشد.