گلدون

مطالب داغ.تازه .تفریحی و به روز. برای شنیدن موسیقی فلش پلیر را فعال کنید

گلدون

مطالب داغ.تازه .تفریحی و به روز. برای شنیدن موسیقی فلش پلیر را فعال کنید

دو داستان جالب و خواندنی

سلاممممممممم
اخی اومدما راستش حوصله نمی کردم بیام وبو اپ کنم
خوب حالا تلافی می کنم دوتا مطلبو با هم پست می کنم امیدوارم که خوشتون بیاد

داستانک دخترک زیبا و پدرش :


دختر کوچولو و پدرش از رو پلی میگذشتن.

پدره یه جورایی می ترسید، واسه همین به دخترش گفت :

«عزیزم، لطفا دست منو بگیر تا نیوفتی تو رودخونه.»

دختر کوچیک گفت :

نه بابا، تو دستِ منو بگیر.. پدر که گیج شده بود با تعجب پرسید:

چه فرقی میکنه ؟؟؟ !!!

دخترک جواب داد: اگه من دستت را بگیرم و اتفاقی واسه م بیوفته،

امکانش هست که من دستت را ول کنم.

اما اگه تو دست منو بگیری،

من، با اطمینان، میدونم هر اتفاقی هم که بیفته،

هیچ وقت دست منو ول نمی کنی.»
....
داستان باغ و و صاحبش:

مردی تاجر در حیاط  قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته و …

باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود. هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود. تا این که یک روز به سفر رفت. در بازگشت، در اولین فرصت به دیدن باغش رفت. اما با دیدن آنجا، سر جایش خشکش زد… تمام درختان و گیاهان در حال خشک شدن بودند ،

رو به درخت صنوبر که پیش از این بسیار سر سبز بود، کرد و از او پرسید که چه اتفاقی افتاده است؟

درخت به او پاسخ داد: من به درخت سیب نگاه می کردم و باخودم گفتم که من هرگز نمی توانم مثل او چنین میوه هایی زیبایی بار بیاورم و با این فکر چنان احساس نارحتی کردم که شروع به خشک شدن کردم…

مرد بازرگان به نزدیک درخت سیب رفت، اما او نیز خشک شده بود…!

 بقیش در ادامه.....

ادامه مطلب ...