ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
بکوب بکوب همانست که دیدی
مثلی است که میگویند: «رزق میرسد همان که مقدر شده و روزی، که معین شد کم و زیاد نمیشود» و حکایتی دارد.
میگویند شاهعباس شبها با لباس درویشی در شهر میگشت. رسمش این بود شب که مشغول شام خوردن بود هرگاه لقمه گلویش را میگرفت عقیده داشت که واقعهای پیش آمده یا گرسنهای در انتظار غذاست این شعر را میگفت: «هرگز سرم زکاسه زانو جدا نشد ـ البته زیر کاسه بود نیم کاسهای» فوری لباس درویشی میپوشید. مقداری غذا در کشکول میریخت و مبلغی پول همراه برمیداشت تبرزین در دست برای دفع دشمن و کشکول دست دیگر به راه میافتاد تمام کوچه و بازار را پرسه میزد.
شبی از شبها لقمه در گلوگاهش گیر کرد طبق معمول غذا برداشت لباس درویشی در بر روانه شد. کوچه و بازار را پرسه زد تا رسید در دکان پینهدوزی. دید مشغول کار است و مشته پینهدوزی را میزند روی چرم و میگوید: «بکوب بکوب همونه که دیدی» درویش دست زد به در و گفت: «فقیر مولا، در را باز کن امشب مرا راه بد و گوشه دکانت بخوابم» پینهدوز بلند شد در را باز کرد و گفت: «گل مولا جمالت را عشق است». درویش گفت: «جمال پیرت را عشق است» وارد دکان شد نشست پهلوی دست پینهدوز.
کشکول غذا را گذاشت جلو او و گفت: «ظاهر و باطن» پینهدوز پلو ندیده غذای پس لذیذی دید شروع کرد به خوردن. گفت: «درویش آش به این خوشمزگی از کجاست؟» درویش گفت: «امشب برخوردم به آشپزخانه شاه عباس. آشپزباشی تعارف کرد. خودم خوردم سیر شدم کشکولم را هم پر کرد. حالا قسمت تو بوده. بخور نوش جان، مولا سخی است».
پینهدوز با اشتهای تمام غذا را خورد و باز مشغول شد به همان کار و همان حرف. درویش گفت: «گل مولا دیگر کار بس است، استراحت کن» بیچاره پینهدوز گفت: «ای درویش عیالم زیاد است مجبورم شبانهروز جان بکنم بلکه یک لقمه نان پیدا کنم برای اهل و عیالم» درویش گفت: «آخر تلاش زیاد رزق را کم میکند» پینهدوز گفت: «چاره چیست؟» درویش پرسید: «پس این حرف چیست که میگویی بکوب بکوب همونه که دیدی؟»
پینهدوز آهی سرد از دل پر درد بر کشید و گفت: «ای درویش دست به دلم نگذار ـ شبی از بدبختی سر به بالین غم فرو برده بودم خوابم برد. در عالم خواب دیدم در یک کوهی سرگردانم. رسیدم به یک جایی که مثل یک دیوار بود و سوراخهای زیادی داشت. از هریک آب میریخت. یک سوراخ مثل نهر یکی مثل جو، یکی مثل دهن کوزه، یکی مثل لوله آفتابه، یکی مثل لوله ماسوره. به همین ترتیب تا بعضی جاها قطرهقطره میچکید یک نفر آنجا بود پرسیدم فراخی این سوراخها چرا اینقدر کم و زیاد است گفت این سوراخ روزی مردم است. من پرسیدم سوراخ روزی من کدام است؟ مرا برد جایی که هر نیم ساعت یک قطره میچکید. گفت این سوراخ روزی تو است. من درفشی در دست داشتم کردم توی سوراخ که قدری باز شود درفش شکست و آن قطره هم بند آمد و من از خواب بیدار شدم. فهمیدم خداوند از روز ازل روزیم را اینطور قرار داده. از آن روز هرچه مشته روی چرم میزنم میگویم: بکوب بکوب همونه که دیدی. اینست ماجرای من»
درویش گفت: «برادر مأیوس مباش. دنیا گاهی سخت میگیرد که خدا آدم را امتحان کند. گاهی هم خوب میشود. توکل به خدا کن. زحمت هم کمتر به خودت بده. انشاءالله در رحمت باز میشود. خدا را چه دیدهای دری به تخته میخورد ممکن است روزگار آدم خوب بشود. ملکالتجار بشود. غصه نخور»
پینهدوز گفت: «ای درویش این بخت از ما نیست دیگر عمر ما طی شده» درویش مبلغی پول به او داد و گفت: «بلند شو دیگر بخواب شاید در رحمت باز بشود» این را گفت و خداحافظی کرد و روانه شد تا رسید به کاخ سلطنتی. ولی از فکر و خیال شب خوابش نبرد. فردا شب دستور داد شکم یک مرغ را پر از طلا کردند و دوختند و بعد بریان کردند. یک قاپ پلو پر کردند و مرغ را لای پلو گذاشتند. بعد به غلامش دستور داد که «میروی فلان جا، فلان دکان پینهدوزی یک پیرمردی هست مشغول کار است و همیشه میگوید «بکو بکو همونه که دیدی» غذا را میدهی میگویی از مطبخ خانه شاه است بده به بچههات بخورند. اینقدر به خودت زجر نده. هر شب برایت غذا میآورم».
غلام غذا را برداشت به نشانی آمد در دکان داد به پینهدوز و پیغام پادشاه را هم داد. از قضا یک تاجر پوست تازه وارد شهر شده بود. پینهدوز که بضاعتی نداشت بتواند اقلاً چند قطعه چرم بخرد و مدتی از خرده خری راحت باشد فکر کرد بچههای من سال و ماه پلو نخوردهاند که عادت کنند خوب است این غذا را ببرم برای مرد تاجر بلکه بتوانم از او چرم نسیه بردارم. فوری در دکانش را بست و رفت در کاروانسرایی که تاجر در آن منزل داشت. اتفاقاً تاجر هم دیروقت رسیده بود غذای درست و حسابی تهیه نکرده بود. پینهدوز غذا را گذاشت جلو مرد تاجر. تاجر بسیار خوشش آمد گفت: «فردا صبح بیا تا ظرفش را بدهم و هرقدر هم چرم خواستی به تو بدهم». پینهدوز خوشحال برگشت و مثل همیشه نان و پنیری برای بچههای خود گرفت و رفت منزل. ولی از خوشحالی خوابش نمیبرد.
حالا پینهدوز را بگذارید چند کلمه از تاجر بشنوید. تاجر وقتی مشغول خوردن شد شکم مرغ را باز کرد یکدفعه سکههای طلا ریخت اطراف سفره. تاجر چشمش که به سکهها افتاد از زور شادی دیگر اشتهایش کور شد. فکر کرد این غذا را کسی برای پینهدوز آورده بود که پینهدوز به نوایی برسد و این بدبخت گول خورده پیش خود گفت: «چه سودی از این بیشتر که امشب نصیب من شده اگر تا فردا صبح بمانم ممکن است این سر فاش شود. خوبست شب را نیمه کنم و بروم» فوری دستور داد قاطرها را جو دادند و سحر که شد بار را بست و از شهر زد بیرون و رفت. حتی بیمروت ظرف غذا را هم برداشت و رفت.
پینهدوز بیچاره صبح اول وقت آمد در کاروانسرا دید جا تر است و بچه نیست. هاج و واج ماند. کمی در کاروانسرا نشست دید فایده ندارد بلند شد. در دکان را باز کرد و مثل همیشه شروع به حرف خودش کرد: «بکوب بکوب همونه که دیدی» خلاصه تا شب شد. شاه عباس با لباس درویشی آمد پشت در درکان دید پینهدوز ذکر همیشه را دارد. تعجب کرد. دست زد به در و پینهدوز در را باز کرد. دید درویش پریشبی است. تعارف کرد بفرمایید. درویش وارد شد نشست احوال پرسید و بعد گفت: «شنیدهام از مطبخ خانه شاهعباس دیشب برایت شام فرستادهاند» پینهدوز آهی سرد از دل پر درد کشید و گفت: «ای درویش آدم بدبخت بهتر است بمیرد» درویش گفت: «چطور شده؟» پینهدوز قصه را تعریف کرد.
شاه گفت: «آخر، بدبخت تو ستم به بچههات کردهای سزایت همین است که دیدی» پینهدوز به گریه افتاد و گفت: «چه کنم به خیالم کار خوبی کردهام». شاه خیلی افسرده شد و گفت: «ای مرد، من همیانی به کمرم دارم صد دینار زر سرخ در آنست به تو میدهم به شرط اینکه با آن سرمایهای درست کنی و مشغول کاسبی شوی». آن وقت همیان را باز کرده گذاشت جلو پینهدوز و بلند شد رفت.
پینهدوز فکر کرد اگر بخواهد یک دفعه دکان را رونق بدهد ممکن است مردم فکر کنند دزدی کرده خوبست این پولها را ذخیره کند و کمکم خرج کند. از طرفی هم ترسید کسی خبردار بشود. فکری به سرش زد. چوبی تهیه کرد داد به نجار. نجار میان چوب را سوراخ کرد. پینهدوز پولها را ریخت وسط چوب و سر و ته آن را بست که همیشه دستش باشد تا کمکم خرج کند. اتفاقاً شبی رو به منزل میرفت چند نفر مست به او برخورد کردند بنای عربده را گذاشتند. پینهدوز خواست فرار کند او را گرفتند کتک زیادی به او زدند چوبش را گرفتند و رفتند.
باز چند شب از این ماجرا گذشت. شاه عباس گذارش به دکان پینهدوز افتاد. دید همان ذکر را میگوید دستی به در زد. پینهدوز در را باز کرد دید رفیق شبهای گذشته است. یا علی مدد گفت. درویش وارد شد. احوال پرسید. پینهدوز با افسوس زیاد سرگذشت را تعریف کرد. شاه عباس قدری فکر کرد باز صد اشرفی به او داد و خیلی سفارش کرد که «مبادا باز شیطان تو را گول بزند. این پول را ببر خرج معیشت خودت بکن خدا میرساند. مولا سخی است هرچه دنیا را تنگ بگیری خدا هم تنگ میگیرد. هرچه به زن و بچه سخت بگیری روزی کم میشود. اگر آن پول را خرج خانهات کرده بودی، دعایت میکردند. خدا به کارت وسعت میداد». اینها را گفت و رفت.
پینهدوز که دلش نمیآمد پول را خرج کند این دفعه کنار دکان جای نشیمن خود، گودالی کند و پولها را گذاشت توی گودال و پاره پوستی را که رویش مینشست انداخت و سفت و سخت رویش نشست و مشغول کار شد ولی از ذوقی که داشت وقتی مشته روی چرم میزد این ذکر را میگفت: «هرچه دارم به زیرمه، هرچه دارم به زیرمه» اتفاقاً طراری چند دفعه از آنجا عبور کرد این ذکر پینهدوز او را به فکر انداخت. وارد دکان شد. دست مریزاد گفت و کفشهایش را در آورد و گوشهاش را که پاره شده بود نشان داد و گفت: «استاد این را برایم بدوز» پینهدوز مشغول شد چند تا کوک زد و گذاشت روی سندان. باز گفت: «هرچه دارم به زیرمه» طرار از آن کهنهکارها بود. به فراست دریافت که باید زیر تخته پوست پینهدوز چیزی پنهان باشد. کفشهای خود را گرفت. پول زیادتر از معمول به او داد و رفت. پینهدوز از بس خوشحال شد هوس کرد امروز یک چند سیخ جگرک بخورد. کنار کوچه جگرکی بود. هول هولکی دوید بیرون پهلوی جگرکفروش. تا جگر پخته شد آن طرار هم که در کمین بود وقت را غنیمت شمرد و پرید توی دکان، تخته پوست را برداشت دید خدا بدهد برکت یک دستمال تو گودال زیر تخته پوست پسر از پول. برداشت و تخته پوست را انداخت جای خودش و فرار کرد. پینهدوز از همه جا بیخبر برگشت نشست روی تخته پوست مشغول کار شد. شب که تخته پوست را برداشت بتکاند دید جا تر است و بچه نیست. قدری بیطاقتی کرد ولی چه فایده. باز طبق معمول شروع کرد به گفتن ذکر سابق.
تا شب باز شاه عباس با لباس درویشی آمد دید پینهدوز باز مشغول ذکر اولی است. خیلی ناراحت شد. در دکان را زد. پینهدوز در را باز کرد. درویش وارد شد. احوال پرسید. پینهدوز ماجرا را گفت. شاه عباس بلند شد گفت: «راست گفتی بکوب بکوب همونه که دیدی!!»
منبع:avaxnet.com